دوره ای در سرزمین بلوط ها (3)
این بار می خواهم از پیشه ی مردمان آبزیر بگویم. زنانشان به کوه می رفتند و هیزم می آوردند برای تنور نانوایی شان و برای سوخت زمستان شان، اگرچه لوله های گاز در مسیر رسیدن به روستا بود. دیدن یک زن که با چابکی از دامنه کوه بالا می رفت و بازگشتش بعد ازساعاتی در حالی که کوله باری از هیزم به دوش داشت برای ما که به زندگی راحت شهری انس گرفته ایم تعجب آور بود و هم لذتی داشت وصف نشدنی. و این وظیفه ی زنان آن دیار بود و برایشان سخیف بود که مردان این کار را بکنند. دستان پینه بسته و سخت زنان، خود گویای زحمات آن ها بود و در عین حال مهربانی و محبت و نرمی که حاصل زندگی در دل طبیعت بود، از چشمان شان می بارید. دختران از نوجوانی این کار را شروع می کردند و به همین خاطر و بخاطر نبود دبیرستان در روستا معمولا دختران نمی توانستند ادامه تحصیل بدهند.
و اما مردان ، اغلب برای کار به شهرهای بزرگ مثل اصفهان و تهران می روند و کارگری و بنایی ساختمان می کنند. و حتی شاید دو یا سه ماه خانواده را نبینند.
البته خانواده هایی هم بودند که تابستان در منطقه سردشت (که قبل از روستا بود) چادر می زدند و گله داری می کردند. درست مثل عشایر
تفاوت مهم این دوره با دوره های قبل در این بود که ما بیشتر در میان مردم روستا بودیم و هم نشینشان . صبح و عصر خانم ملاکریمی مبلغ گروه همراه یکی از بچه ها به روستا می رفتند و همنشین زنان روستا می شدند و از آن ها دعوت می کردند که برای جلسات مادرانه به مدرسه بیایند. و عصرها هم حاج آقا شبانی به مسجد روستا می رفتند و برای زنان روستا صحبت می کردند. و دو تا از بچه ها هم همراهیشان می کردند.
لحظات شیرینی بود لحظات این همنشینی ها.
همچنان ادامه دارد...
دمت گرم از این کنجکاوی به جات